loading...
خاتم الانبیاء
سید شایان طراوتی بازدید : 37 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (0)


أَحـْمـَدُ بـْنُ إِدْرِيسَ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى وَ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ حَدِيدٍ عَنْ مُرَازِمٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قَالَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى يَا مُحَمَّدُ إِنِّى خـَلَقـْتـُكَ وَ عـَلِيـّاً نـُوراً يـَعْنِى رُوحاً بِلَا بَدَنٍ قَبْلَ أَنْ أَخْلُقَ سَمَاوَاتِى وَ أَرْضِى وَ عـَرْشـِى وَ بـَحـْرِى فـَلَمْ تَزَلْ تُهَلِّلُنِى وَ تُمَجِّدُنِى ثُمَّ جَمَعْتُ رُوحَيْكُمَا فَجَعَلْتُهُمَا وَاحِدَةً فـَكـَانـَتْ تـُمـَجِّدُنِى وَ تُقَدِّسُنِى وَ تُهَلِّلُنِى ثُمَّ قَسَمْتُهَا ثِنْتَيْنِ وَ قَسَمْتُ الثِّنْتَيْنِ ثـِنـْتَيْنِ فَصَارَتْ أَرْبَعَةً مُحَمَّدٌ وَاحِدٌ وَ عَلِيٌّ وَاحِدٌ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ ثِنْتَانِ ثُمَّ خَلَقَ اللَّهُ فَاطِمَةَ مِنْ نُورٍ ابْتَدَأَهَا رُوحاً بِلَا بَدَنٍ ثُمَّ مَسَحَنَا بِيَمِينِهِ فَأَفْضَى نُورَهُ فِينَا
اصول كافى جلد 2 صفحه 325 روايت 3

ترجمه روايت شريفه :
3ـ امام صادق عليه السلام فرمود: خداى تبارك و تعالى فرمايد: اى محمد! من ترا و على را بـه صـورت نـورى يـعـنـى روحـى بـدون پيكر آفريدم ، پيش از آنكه آسمان و زمين و عـرض و دريـايـم را بـيافرينم ، پس تو همواره يكتائى و تمجيد مرا مى گفتى ، سپس دو روح شـمـا را گـرد آوردم و يـكـى سـاخـتـم ، و آن يـك روح مـرا تـمـجـيـد و تـقـديـس و تهليل ((17)) مى گفت ، آنگاه آن را به دو قسمت كردم و باز هر يك از آن دو قسمت را به دو قسمت نمودم تا چهار روح شد، محمد يكى ، على يكى ، حسن و حسين دو تا.
سـپـس خـدا فـاطـمه را از نورى كه در ابتدا روحى بدون پيكر بود آفريد، آنگاه با دست خود ما را مسح كرد و نورش را بما رسانيد.

مـُحـَمَّدُ بـْنُ يـَحـْيـَى عـَنْ أَحـْمـَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحَجَّالِ عَنْ حَمَّادٍ عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ ع وَ ذَكَرَ رَسُولَ اللَّهِ ص فَقَالَ قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع مَا بَرَأَ اللَّهُ نَسَمَةً خَيْراً مِنْ مُحَمَّدٍ ص
اصول كافى جلد 2 صفحه 325 روايت 2

ترجمه روايت شريفه :
2ـ امام صادق عليه السلام از پيغمبر صلى اللّه عليه وآله ياد كرد و فرمود: خدا هيج نفس كشى را بهتر از محمد صلى اللّه عليه وآله نيافريده .



ا 12 درهم 3 كار مهمّ
مردى حضور رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، آمد وچون متوجّه شد كه پيراهن حضرت كهنه و پاره مى باشد، مبلغ دوازده درهم به آن حضرت داد.
حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، به علىّ عليه السلام فرمود: اين درهم ها را بگير و پيراهنى مناسب براى من خريدارى نما.
علىّ عليه السلام مى فرمايد: پول ها را گرفتم و روانه بازار شدم و پيراهنى به دوازده درهم خريده و نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آوردم .
حضرت نگاهى به آن پيراهن انداخت و اظهار داشت : اگر اين پيراهن را عوض كنى و فروشنده پس بگيرد، بهتر است .
به همين جهت نزد فروشنده برگشتم و گفتم : رسول اللّه اين پيراهن را دوست نداشت ، اگر ممكن است آن را پس بگير، فروشنده هم پيراهن را تحويل گرفت و پول ها را برگرداند و چون پول ها را خدمت آن حضرت آوردم ، با يكديگر روانه بازار شديم تا پيراهنى مطابق ميل خود خريدارى نمايد.
در مسير راه كنيزكى را ديديم كه كنارى نشسته و گريه مى كند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، علّت گريه او را جويا شد؟
كنيز گفت : خانواده ام چهار درهم به من داد كه براى ايشان چيزى خريدارى كنم ؛ وليكن آن ها را گم كرده ام و جراءت برگشتن به منزل راندارم .
در اين هنگام حضرت چهار درهم به كنيز داد و فرمود: به خانه ات برگرد.
سپس به بازار رفتيم و حضرت پيراهنى را به چهار درهم خريد و چون آن را پوشيد خدا را شكر نمود.
وقتى به سمت منزل مراجعت كرديم ، در بين راه مرد برهنه اى را ديديم كه مى گفت : هر كس مرا بپوشاند، خداوند او را از لباس هاى بهشتى بپوشاند.
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، پيراهن خريدارى شده را از بدن خود در آورد و به آن مرد برهنه پوشانيد، سپس به بازار برگشتيم و حضرت پيراهنى ديگر به همان مبلغ خريدارى كرد و پوشيد و شكر خدا را نمود، و چون به طرف منزل مراجعت كرديم ، هنوز آن كنيزك در جاى خود نشسته بود.
حضرت رسول به او فرمود: چرا به منزلت نرفته اى ؟
كنيز پاسخ داد: مى ترسم مرا كتك بزنند، حضرت فرمود: همراه من بيا تا به منزلتان برويم .
پس حركت كرديم و چون به منزل رسيديم ، پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله جلوى درب منزل ايستاد و اظهار داشت : ((السّلامُ عَلَيْكُمْ يا اءَهلَ الدّار))؛ كسى جواب نداد، حضرت دومرتبه سلام كرد و باز جوابى نشنيد.
و چون مرتبه سوّم سلام بر اهل منزل داد، از درون منزل جواب آمد: ((وَ عَلَيْكَ السّلامُ يا رَسُول اللّه ورحمة اللّه و بركاته ))؛ رسول خدا فرمود: چرا در مرحله اوّل و دوّم جواب سلام مرا نداديد؟
در پاسخ اظهار داشتند: چون سلام شما را شنيديم ، دوست داشتيم كه صداى شما را بيشتر بشنويم .
پس از آن پيامبر خدا اظهار داشت : اين كنيز شما در آمدن به منزل قدرى تاءخير داشته است ، از شما مى خواهم او را شكنجه نكنيد.
اهل منزل گفتند: اى رسول خدا! به جهت قدوم مبارك شما او را آزاد كرديم .
امام علىّ عليه السلام افزود: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، چنين ديد فرمود: شكر خدا را كه چه بركتى در اين دوازده درهم قرار داد كه دو برهنه پوشيده گشتند ويك بنده آزاد شد.


خصال شيخ صدوق : ص 490، ح 69، أ مالى صدوق : ص 197، ح 5، حلية الا برار: ج 1، ص 200، بحارالا نوار: ج 16، ص 214.

طبابت كودكى درد آشنا، براى پيرى كهن سال
بعد از آن كه عبدالمطلّب جدّ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از دنيا رفت ونگه دارى آن حضرت به عمويش ابوطالب واگذار گرديد.
پس از چند روزى ، حضرت به چشم درد مبتلا شد و پزشكان از درمان آن ناتوان گشتند، ناراحتى تمام وجود عمويش را فرا گرفته بود، عدّه اى پيشنهاد دادند تا حضرت را نزد راهب نصرانى به نام حبيب برده تا با دعاى او درد چشم حضرت بر طرف گردد.
ابوطالب پيشنهاد آن ها را براى برادرزاده اش حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله بازگو كرد.
حضرت اظهار نمود: از طرف من مانعى نيست ، آنچه مصلحت مى دانى عمل كن .
به همين جهت ابوطالب ، حضرت را طبق تشريفات خاصّى سوار بر شتر نمود و با هم به سمت جايگاه راهب نصرانى حركت كردند.
موقعى كه نزديك صومعه راهب رسيدند، اجازه ورود خواستند وحبيب راهب به ايشان اجازه داد، وقتى وارد شدند تا لحظاتى هيچ گونه صحبت و سخنى مطرح نگرديد.
سپس ابوطالب شروع به سخن نمود و اظهار داشت : برادرزاده ام محمّد بن عبداللّه صلّى اللّه عليه و آله مدّتى است كه به چشم درد مبتلا گرديده وپزشكان از درمان آن عاجز مانده اند؛ لذا نزد شما آمده ايم تا به درگاه خداوند دعا كنى و چشمان او سالم گردد.
حبيب راهب پس از شنيدن سخنان ابوطالب ، به حضرت رسول خطاب كرد و گفت : بلند شو و نزديك بيا.
حضرت با اين كه در سنين كودكى بود، خطاب به راهب كرد و فرمود: تو از جاى خود حركت كن و نزد من بيا.
ابوطالب حضرت را مخاطب قرار داد و عرضه داشت : از اين سخن و برخورد تعجّب مى كنم زيرا كه شما مريض هستى .
حضرت رسول در جواب فرمود: خير، چنين نيست ، بلكه حبيب راهب مريض است و بايد او نزد من آيد.
حبيب با شنيدن چنين سخنى از آن خردسال در غضب شد و گفت : اى پسر! ناراحتى و مريضى من در چيست ؟
حضرت فرمود: پوست بدن تو مبتلا به مرض پيسى مى باشد و سى سال است كه مرتّب براى شفا و بهبودى آن به درگاه خدا دعا مى كنى وليكن اثرى نبخشيده است .
حبيب با حالت تعجّب گفت : اين موضوع را كسى غير از من و غير از خدا نمى دانسته است ، در اين سنين كودكى چگونه از آن آگاه شده اى ؟!
حضرت در پاسخ به او، فرمود: در خواب ديده ام ؛ حبيب با حالت تواضع گفت : پس بر من بزرگوارى نما و برايم دعا كن تا خدا مرا شفا و عافيت دهد.
بعد از آن ، حضرت پارچه اى را كه روى پيشانى و چشم هاى خود بسته بود، باز كرد و نورى عظيم از چهره مباركش ظاهر گشت كه تمامى فضا را روشنائى بخشيد؛ و عدّه اى از مردم كه در آن مجلس حضور داشتند متوجّه تمام صحبت ها و جريانات شدند.
حضرت فرمود: اى حبيب ! پيراهنت را بالا بزن تا افراد حاضر بدنت را نگاه كنند و آنچه را گفتم تصديق نمايند.
هنگامى كه حبيب پيراهن خود را بالا زد، حاضران ناراحتى پوستى او را ديدند كه به اندازه يك درهم مرض پيسى و كنار آن مقدار مختصرى سياهى روى پوست بدنش وجود دارد.
در اين لحظه حضرت دست به دعا برداشت و چون دعايش پايان يافت ، دست مبارك خود را بر بدن حبيب كشيد و با اذن خداوند، شفا يافت ؛ سپس عموى خود را مخاطب قرار داد و فرمود: اگر تاكنون مى خواستم خدا مرا شفا دهد، دعا مى كردم و شفا مى يافتم و اينجا نمى آمدم ؛ ولى اكنون دعا مى كنم و شفاى چشم خود را از خداى متعال مسئلت مى نمايم ؛ و چون دست به دعا بلند نمود و دعا كرد، بلافاصله ناراحتى چشم او برطرف شد و اثرى از آن باقى نماند.


چهل داستان و چهل حديث از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله
مؤ لّف : عبداللّه صالحى

دگرگونى كواكب با ظهور نور هدايت
مرحوم شيخ صدوق و ديگر بزرگان آورده اند:
چون عبداللّه فرزند عبدالمطّلب به حدّ بلوغ رسيد، پدرش يكى از زنان شريف به نام آمنه بنت وهب را براى همسرى او انتخاب كرد.
آمنه گويد: چون مدّتى از ازدواج من با عبداللّه سپرى شد و نطفه فرزندم منعقد گرديد، هر مقدارى كه از دوران حمل مى گذشت ، نه تنها هيچگونه احساس سنگينى و ناراحتى نمى كردم ؛ بلكه شادابى وراحتى غير قابل وصفى را در خود احساس مى كردم .
تا آن كه شبى در خواب ، شخصى را ديدم كه به من گفت : اى آمنه ! تو به بهترين خلق خداوند، آبستن گشته اى .
وقتى زمان وضع حمل و زايمان فرا رسيد، بدون هيچگونه ناراحتى و دردى ، نوزادم به دنيا آمد.
هنگامى كه آن عزير وارد اين دنيا شد زانوها و دست هاى خود را بر زمين نهاد و سر به سوى آسمان بلند نمود، در همين حال صدائى را شنيدم كه گفت : بهترين و شريف ترين انسان ها به دنيا آمد، او در پناه خداى بى همتا است ، و از شرّ هر ظالم و حسودى در امان خواهد بود.
در همان لحظه ، نورى از من جدا گرديد و بين زمين و آسمان را روشن نمود و حالت عجيبى در آسمان و ستاره ها به وجود آمد، به طورى كه مى ديدم ستاره ها همانند تير، از سوئى به سوى ديگر پرتاب مى شدند.
هنگامى كه قُريش ، چنين حالتى را مشاهده كردند، همه در حيرت فرو رفته و مى گفتند: قيامت بر پا شده است ؛ پس همگى نزد يكى از ستاره شناسان معروف به نام وليد بن مغيره رفتند، تا از جريان آگاه گردند.
او گفت : دقّت كنيد، اگر ستاره ها با اين وضع نابود مى شوند؛ پس قيامت بر پا خواهد شد و گرنه حادثه اى عجيب رخ داده است كه در طبيعت تصرّف و دخالت دارد.
سپس پيش يكى ديگر از ستاره شناسان يهودى به نام يوسف رفتند و او چون شاهد دگرگونى ستاره ها بود، گفت : در اين شب پيغمبرى به دنيا آمده است كه كتاب هاى آسمانى بشارت ورودش را داده اند؛ و او آخرين پيامبر الهى خواهد بود؛ و اين دگرگونى موجود در آسمان كه ستاره ها همانند تير، از سوئى به سوى ديگر پرتاب مى شوند و از رفتن شياطين به آسمان ها جلوگيرى مى كنند.
پس چون صبح شد، بزرگان قريش در محلّ اجتماع ، گرد هم جمع شدند و خبر ولادت نوزاد عبداللّه فرزند مطّلب را مطرح كردند وبه همراه ستاره شناس يهودى يعنى يوسف به طرف منزل آمنه حركت كردند تا نوزاد عزيز را مشاهده كنند.
همين كه به منزل آمنه رسيدند، قنداقه نوزاد روشنائى بخش را آوردند، يوسف نگاهى به چشم و موهاى آن نوزاد يعنى حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله كرد و يقه پيراهن حضرت را گشود و بر شانه اش خال سياهى با چند مو ديد.
با ديدن اين علامت ها، يوسف از جاى خود بلند شد، قريش همگى تعجّب كردند ومشغول خنده و مسخره كردن يوسف شدند.
او از جاى برخواست و گفت : اين نوزاد، پيامبر خداست كه با شمشير عدالت گستر خويش قيام مى كند و با تمام شِرك و بت پرستى مى ستيزد، و با آمدن اين شخص ، نبوّت از قوم بنى اسرائيل قطع خواهد گرديد.
پس قريش با شنيدن اين خبر همه پراكنده شدند.(19)
فاطمه بنت اسد مادر امام علىّ عليه السلام مى گويد: چون كه نشانه هاى مرگ در عبدالمطّلب آشكار گشت ، خطاب به فرزندان خود گفت : چه كسى سرپرستى و مسئوليّت حمايت از محمّد را مى پذيرد؟
گفتند: او عبدالمطّلب از همه ما هوشيارتر است ، بگو او هر كس را كه مى خواهد، خود انتخاب نمايد.
عبدالمطّلب گفت : اى محمّد! جدّ تو، آماده مسافرت به قيامت است ، كدام يك از عموهايت را مايل هستى كه متكّفل كارهايت شود؟
پس از آن ، حضرت نگاهى به يكايك افراد نمود و توجّه خاصّى به ابوطالب كرد.
به همين جهت عبدالمطّلب ، ابوطالب را متكفّل كارهاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، قرار داد.
فاطمه گويد: چون عبدالمطّلب وفات يافت و ابوطالب محمّد صلّى اللّه عليه و آله ، را به منزل آورد، من خدمتگذار او شدم و او مرا به عنوان مادر صدامى كرد.
در خانه ما درخت خرمائى بود كه چون خرماهاى آن مى رسيد، چهل بچّه از هم سِنّى هاى محمّد صلّى اللّه عليه و آله ، مى آمدند و خرماهائى كه روى زمين مى ريخت جمع مى كردند ومى خوردند و هر يك از دست ديگرى يا از جلوى او خرمايش را مى ربود؛ ولى من حتّى يك بار هم نديدم كه آن حضرت از بچّه ها خرمائى را بگيرد، يا از جلويشان بردارد و هيچ وقت به حقّ ديگران تجاوز نمى كرد.
و من هر روز مشتى خرما برايش جمع مى كردم ، همچنين كنيزى داشتم كه او هم برايش خرما جمع مى كرد، تا آن كه روزى حضرت خوابيده بود و ما فراموش كرديم كه برايش خرما برداريم و تمامى خرماها را بچّه ها جمع كرده بودند.
پس هنگامى كه حضرت از خواب بيدار شد و خرمائى روى زمين نيافت ؛ خطاب به درخت خرما كرد و فرمود: اى درخت ! من گرسنه ام .
فاطمه مى گويد: ديدم كه درخت خم شد به طورى كه خوشه هاى آن جلوى حضرت قرار گرفت و تا مقدارى كه ميل داشت خورد و سپس درخت خرما به حالت اوّل خود بازگشت .(



چهل داستان و چهل حديث از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله
مؤ لّف : عبداللّه صالحى

ابوبصير گويد امام صادق(ع) فرمود: جبرئيل بر رسول خدا(ص) فرود آمد. در آن هنگام حسين(ع) نزد حضرتش به بازي مشغول بود. پس جبرئيل او را آگاه ساخت كه امتش اين فرزند را مي كشند. رسول خدا(ص) گريست و سپس جبرئيل عرض كرد: آيا تربتي را كه بر روي آن كشته مي شود به شما نشان دهم؟



امام ادامه دادند: ناگاه فاصله ميان محل نشستن رسول خدا(ص) و قتلگاه حسين(ع) در زمين فرو رفت، به طوري كه دو مكان به هم متصل شدند و جبرئيل مشتي از آن خاك برگرفت. سپس در كمتر از يك چشم بر هم زدن دو مكان از هم دور شدند و به حالت اول خود بازگشتند. سپس جبرئيل خارج شد در حالي كه مي فرمود: خوشا به حال تو اي خاك و خوشا به حال آن كه در اطراف تو كشته مي شود.
منبع : كامل الزيارات ، ابن قولويه ، ص ۴۳

پيامبر اكرم (ص)

۱. قال رَسُولُ اللّهِ (صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ) : لا تُضَيِّعُوا صَلاتَكُمْ، فَإنَّ مَنْ ضَيَّعَ صَلاتَهُ، حُشِرَ مَعَ قارُونَ وَ هامانَ، وَ كانَ حَقّاً عَلىِ اللّهِ أنْ يُدْخِلَهُ النّارَ مَعَ الْمُنافِقينَ.([۱])

پيامبر مكرم اسلام (صلي الله عليه و آله) فرمود: نماز را سبك و ناچيز مشماريد، هر كس نسبت به نمازش بى اعتنا باشد و آنرا سبك و ضايع گرداند همنشين قارون و هامان خواهد گشت و حقّ خداوند است كه او را همراه منافقين در آتش داخل نمايد.


۲. قالَ (صلى الله عليه وآله): مَنْ مَشى إلى مَسْجِد مِنْ مَساجِدِ اللّهِ، فَلَهُ بِكُّلِ خُطْوَه خَطاها حَتّى يَرْجِعَ إلى مَنْزِلِهِ، عَشْرُ حَسَنات، وَ مَحى عَنْهُ عَشْرُ سَيِّئات، وَ رَفَعَ لَهُ عَشْرُ دَرَجات.([۲])

فرمود: هر كس قدمى به سوى يكى از مساجد خداوند بردارد، براى هر قدم ثواب ده حسنه مى باشد تا برگردد به منزل خود، و ده خطا از لغزش هايش پاك مى شود، همچنين در پيشگاه خداوند ده درجه ترفيع مى يابد.



۳. بَيْنَما رَسُولُ اللّهِ (صلى الله عليه وآله) جا لِسٌ فِى الْمَسْجِدِ، إذْدَخَلَ رَجُلٌ فَقامَ يُصَلّى، فَلَمْ يُتِمَّ رُكُوعَهُ وَ لا سُجُودَهُ، فَقالَ: نَقَرَ كَنَقْرِ الْغُرابِ، لَئِنْ ماتَ هذا وَ هكَذا صَلوتُهُ لَيَمُوتُنَّ عَلى غَيْرِ ديني.([۳])

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در مسجد نشسته بود كه شخصى وارد شد و مشغول خواندن نماز شد و ركوع و سجودش را كامل انجام نمى داد و عجله و شتاب مى كرد. حضرت فرمود: كار اين شخص همانند كلاغى است كه منقار بر زمين مى زند، اگر با اين حالت از دنيا برود بر دين من نمرده است.



۴. قالَ (صلى الله عليه وآله) لِعَلىّ(عليه السلام): أنَا رَسُولُ اللّهِ الْمُبَلِّغُ عَنْهُ، وَ أنْتَ وَجْهُ اللّهِ وَ الْمُؤْتَمُّ بِهِ، فَلا نَظير لى إلاّ أنْتَ، وَ لا مِثْلَ لَكَ إلاّ أنَا.([۴])

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به امام علىّ (عليه السلام) فرمود: من رسول خدا هستم، كه از طرف او تبليغ و هدايت مى نمايم; و تو وجه اللّه مى باشى، كه امام و مقتداى (بندگان خدا) خواهى بود، پس نظيرى براى من وجود ندارد مگر تو; و همانند تو نيست مگر من.

چهل حديث رحمت از حضرت محمد مصطفي (ص)

۵. قالَ(صلى الله عليه وآله): يا أباذَر، اَلدُّنْيا سِجْنُ الْمُؤْمِن وَ جَنَّهُ الْكافِرِ، وَ ما أصْبَحَ فيها مُؤْمِنٌ إلاّ وَ هُوَ حَزينٌ، وَ كَيْفَ لايَحْزُنُ الْمُؤْمِنُ وَ قَدْ أوَعَدَهُ اللّهُ أنَّهُ وارِدٌ جَهَنَّمَ.([۵])

فرمود: اى ابوذر، دنيا زندان مؤمن و بهشت كافران است، مؤمن هميشه محزون و غمگين مى باشد، چرا چنين نباشد و حال آن كه خداوند به او در مقابل گناهان و خطاهايش وعده مجازات و دخول جهنّم را داده است.




ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    کدام یک از قسمت های زیر در وبلاگ ایراد دارد؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 17
  • بازدید سال : 22
  • بازدید کلی : 710
  • کدهای اختصاصی


    ساعت فلش

    

    ابزار وبلاگ


    ابزار وبمستر


    چاپ این صفحه

    ابزار وبمستر


    ابزار هدایت به بالای صفحه



    تقویم شمسی


    اسلایدشو



    حدیث


    ابزار امتیاز دهی


    رنک الکسا


    اوقات شرعی




    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت


    تماس با ما

    ابزار نظر سنجی


    ابزار نظر سنجی

    كدهای جاوا وبلاگ








    عضویت در سایت